تاک تيک].jpg

توسعه تاکستان _ تاک تیک حضور | مهر ۱۳۹۲
اولين وبلاگ انتقادي تاکستان( هر شهروند یک ایده  ،  یک شهر ایده آل )

ترافيک شهر تاکستان ريشه در دلايل ذيل دارد.

نزديکي بلوارامام خميني(ره) به راه آهن از شمال وتقاطع نزديک به راه آهن در خيابانهاي موسي صدر وسعيدي.يعني در فاصله 70 متري 2 خيابان اصلي شاهد وجود دو تقاطع حساس ويک ريل راه آهن هستيم.اين درحالي است که زيرگذرهاي احداث شده جوابگوي نياز شهري نمي باشد . چراکه اولاً در منطقه پرتردد نياز مبرم تري به اين پروژه احساس مي شود وثانياً زيرگذرها فقط بحث راه آهن را مرتفع نموده ودر ترافيک چهاراه غفاري وچهارراه بانک ملي هيچ تاثيرمثبتي را برجا نگذاشته است.شايد اگر زيرگذر شامل خود چهاراه هم بشود شرايط بهتر شود.يعني هر چهاراه تبديل به دوراه گردد.


برچسب‌ها: اجتماعی
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۷/۲۲ساعت   توسط گفتمان توسعه  | 

چند خاطره از جانباز آزاده شهيد حاج بهروز طاهرخاني که ديروز نداي حق را لبيک گفت وبه خیل همرزمان پیوست وساعت 9 صبح  امروز دوشنبه پیکر پاک او تشييع مي شود

1-هر چند ماهي يکبار اسرا را تحت عنوان نظافت به حمام مي فرستادند.اينگونه که چندين نفر از يک بند فقط 5 دقيقه فرصت داشتند تا دوش بگيرند وهمينکه دوش آب را باز ميکردند واز صابون استفاده ميکردیم بلافاصله وقبل از شستشو با شلاق به جان ما مي افتادند وبه بدنهاي خيس ما ضربه ميزدند.از يکطرف سوزش چشم با صابون بود و از سوي ديگر بدنهاي خيس ما زير شلاق.خلاصه اين حمام مساوي بود با سوزش کمر یا چشم اسرا تا صبح.

 

 

2- شبهاي سرد زمستان ما را مجبور ميکردند تا در محوطه زندان با يک روانداز(پتو)شب را صبح کنيم.اگر پتو را زيرمان پهن ميکرديم از رو سردمان ميشد واگر رويمان مي انداختيم طاقت سرماي موزائيک ناممکن بود.در چنين روزهايي چون من در سن وسال نوجواني بودم وجثه کوچکي داشتم به سطل زباله پناه مي بردم ورويم را با پتو مي پوشاندم اما تا صبح بايد چهارزانو مي نشستم و دعا ميکردم تا صبح شود.

3-فقط درطول 8 سال اسارت بود که اين آزاده جدا از پدر ومادرش زندگي کرد وبعد از آزادي حتي بعد از متاهل شدن هميشه در کنار پدر ومادرش بود.تا اينکه پدر چندين سال بعد از شهيد فرهاد وچند هفته زودتر از حاج بهروز رخت سفر بست وبه ديار باقي رفت وفرزند نيز به دنبال او...اين پدر ومادردر طول سالهاي دفاع مقدس شاهد حضور تک تک فرزندانشان در جبهه ها بودند وهر سال خبري از شهادت،اسارت وجانبازي يکي از فرزندانشان...

۴-حدود سال ششم اسارتم بود که یکی از افسران عراق، مرا صدا کرد و گفت: تو دوست داری که در عراق پناهنده شوی؟
گفتم: من دوست دارم به وطن خودم برگردم.
افسر عراقی می گفت: ایران دیگر آن ایرانی نیست که تو فکر می کنی، همه برای مقام و پست به سر هم می زنند.
گفتم: نه اینطور که می گویی نیست.
گفت: یکی از فامیل های من که از ایران آزاد شده و به عراق برگشته، خانه، ماشین و همه ی امکانات را در اختیارش قرارداده اند، ‌اما اگر تو به ایران بروی هیچ اهمیتی نمی دهند و هیچ امکاناتی نخواهید داشت.
گفتم: ایران اگر جهنم هم باشد، وطن من است.
من این حرف ها را که زدم، افسر عراقی با حال تأسف گفت: تو آزاد که شدی، یک روزی خواهی فهمید که من حرفهایم به نفع تو بود و از اینکه در عراق نماندی پشیمان خواهی شد.
این موضوع را تعریف کردم که بگویم: الان حدود ۱۴ سال است که من آزاد شده ام، سختی های زیادی هم کشیده ام، اما هیچ وقت به حرف های آن افسر فکر نکرده ام و برایم مهم نبوده است، ‌من همینکه در هوای جمهوری اسلامی تنفس می کنم برایم بس است و خوشحالم.نقل از 
 http://shakibzade.com/?type=dynamic&lang=1&id=176


برچسب‌ها: اجتماعی
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۷/۱۵ساعت   توسط گفتمان توسعه  |